شهید مدنی اسدالله بود، منتهی در میدان نبرد شیر بود و در برخورد با فقرا و درماندگان مثل آقا علی (ع) رئوف بود. به گزارش پیارم به نقل از خبرگزاری فارس از تبریز، ۳۲ سال از شهادت آیتالله شهید مدنی، دومین شهید محراب از غروب آن مهر تابان میگذرد و هنوز داغ و رنجش نبودش قلبهایمان را ...
شهید مدنی اسدالله بود، منتهی در میدان نبرد شیر بود و در برخورد با فقرا و درماندگان مثل آقا علی (ع) رئوف بود.
به گزارش پیارم به نقل از خبرگزاری فارس از تبریز، ۳۲ سال از شهادت آیتالله شهید مدنی، دومین شهید محراب از غروب آن مهر تابان میگذرد و هنوز داغ و رنجش نبودش قلبهایمان را میفشارد؛ سالهاست که چشمانمان در فاجعه فقدان آن نفس مطمئنه مبهوت و نگرانند.
عاشق دلسوختهای که بود سوخت و گرمی و نور افشاند، حماسه مقاومتی که تا ماند مبارزه کرد، اسوه تلاشی که تا جان داشت کوشید، الگوی ایثاری که هرچه داشت بخشید، سر عجیبی که جلوهای از جمال کبریایی بود. او اسدلله بود، شهید محراب مدنی مدینه ایمان و جهاد استوانه بلند و تقوا و فضیلت بود که تا بود برای خدا بود، از این رو طراوت سخنش نور صفا میافشاند.
برای آشنایی بیشتر از خصوصیات آیت الله شهید مدنی مصاحبهای با ناصر برپور از محافظان شهید مدنی ترتیب دادیم، که به شرح زیر است:
* فارس: از خاطراتی که از شهید مدنی دارید، شمهای بازگو کنید.
درباره حضرت آیتالله مدنی، علمای اعلام بهتر میتوانند اظهارنظر کنند و ما فقط آنچه را که به چشم خود دیدیم، میتوانیم یادآوری کنیم. ما در آن حد نیستیم که درباره حاج آقای بزرگوار، شهید آیتالله مدنی اظهارنظر کنیم.
سادهزیستی حاج آقای مدنی زبانزد مسئولان کشور است. این نکته از نگاه هیچ کس پنهان نبود. این ساده زیستی نه تنها در بیت خودشان که در همه جا بود. ما در اغلب مسافرتها و مأموریتها در خدمتشان بودیم. من آن موقع فرمانده عملیات سپاه و در همه مأموریتهای خارج از استان در خدمت ایشان بودم و اکیپی هم که در بیت ایشان داشتیم، تحت مسئولیت من بود و ما را همراه خودشان میبردند و این باعث افتخار ما بود. در مسافرتها هم مشاهده میکردیم که ایشان سادهزیستی را رعایت میکردند.
در شهرستان همدان در خدمت ایشان بودیم. یکی از یاران قدیمی ایشان آمدند و تقاضا کردند که آقا! برای ناهار به منزل ما تشریف بیاورید. حاج آقا گفتند به شرطی به خانه شما میآیم که برای ناهار آش درست کنید و غذای دیگری نباشد. ظهر شد و رفتیم. سفره را که پهن کردند، دیدیم غیر از آش غذای دیگری هم هست. ما همه منتظر دور سفره نشستیم. آقا به غذا دست نبردند و صاحب منزل را صدا زدند و گفتند: حاج آقا! قرار ما چه بود؟ صاحبخانه جواب داد: با شما قرارمان آش بود، آش درست کردیم، اما باقی غذاها مال میهمانهاست. حاج آقا با تعجب نگاهی به همه ما کردند که دور سفره نشسته بودیم و همگی جوان هم بودیم و گفتند: والله دست به سفره دراز نمیکردم اگر از این بیم نداشتم که این جوانها گرسنه بمانند. سپس آغاز به غذا خوردن کردند.
یک روز به ارومیه مسافرت کردند. آن روزها ارومیه و مخصوصاً جادههای منتهی به آن امنیت چندانی نداشت. سال ۵۸ بود. حاج آقا حسنی، امام جمعه ارومیه به تبریز تشریف آورده بودند که همراه حاج آقا به ارومیه برگردند. ما همراه حاج آقا بودیم. به شهرستان خوی که رسیدیم، با ازدحام جمعیتی روبهرو شدیم که از خوی، سلماس، ارومیه و جاهای دیگر به استقبال حاج آقا آمده بودند و چند تا نفر بر هم آورده بودند و میگفتند: حاج آقا باید سوار نفر بر شود، چون جادهها امنیت ندارند. حاج آقا گفت: با هر وسیلهای که دیگران میروند، من هم با همان میروم.
همراه حاج آقا رفتیم و در ارومیه از ایشان استقبال عجیبی شد. این همه مهر و محبتی که مردم نسبت به ایشان داشتند، به خاطر مهربانی، لطافت، اخلاص و عطوفت ایشان بود. در شهرستان خوی به منزل دادستان آنجا و در ارومیه به سپاه رفتیم و در همه جا همان سادهزیستی حاکم بود. سادهزیستی در خانه خودش، چه مهمان از شهرستان بیاید، چه از تهران، چه از خارج کشور، هیچ فرقی نمیکرد. در منزل خودش یک سفره بیشتر باز نمیکرد. مسئولان رده اول کشور میآمدند و دور همان سفرهای مینشستند که ما مینشستیم. سفره دومی نداشت.
مأموریتی هم به مشهدالرضا (ع) داشتیم که بیشتر علمای عظام حضور داشتند، از جمله شهید آیتالله دستغیب، آیتالله سید جواد خامنهای – پدر مقام معظم رهبری، آقای میرزا جواد آقا تهرانی، آقای طبسی، آقای شیرازی، همه این بزرگواران پس از غبارروبی ضریح مطهر که مصادف شد با نماز وقت، متفقاً پشت سر آقا اقتدا کردند و نماز جماعت خواندند. آقا بین علما هم چنین جایگاهی داشتند.
در منزلشان چند نفر از بچههای سپاه یا خارج از سپاه بودند. آنها همه باید سر سفره ناهار یا شام میآمدند تا آقا دست به ناهار میبردند. غذای منزلشان همیشه ساده و آبگوشت یا آش بود و همیشه خودشان کدوی آب پز میخوردند. حضور حاج آقا در تمام صحنههای اجتماعی و سیاسی شهر، بدون کمترین تشریفاتی انجام میشد. همیشه سر وقت در مجلس ختم شهدا بودند و به خانوادهشان دلداری میدادند. همواره از مجروحان جنگی عیادت و به آنها رسیدگی میکردند. اکیپهایی داشتند که شبانه میرفتند و موادغذایی و ضروریات مستمندان را میبردند و پشت درب منزل آنها میگذاشتند. هیچ کس هم نمیدانست این از طرف چه کسی آمده است.
هر وقت به جبهه اعزام داشتیم، همیشه و بدون هیچ عذری تشریف میآوردند و در پادگان نظامی با تک تک برادرها روبوسی و برای تک تک آنها دعا میکردند. ارتباط نزدیک با رزمندگان و با سپاه داشتند. خیلی مهربان و پدرانه نظارت میکردند. حتی پرسنل سپاه به صورت انفرادی مسائل خود را به ایشان میگفتند و حاج آقا برایشان حل میکرد. با اینکه خیلی رئوف و مهربان بودند، به موقعش خیلی هم قاطع بودند. مثلاً یادم هست در سال ۵۸ موردی پیش آمد، شبانه با حضرت امام تلفنی تماس گرفتند و از ایشان کسب مجوز و شورای فرماندهی سپاه در آن زمان را منحل کردند و گفتند همه بروند دنبال کارشان. نمیخواهیم. تا ۶ ماه بعد از ستاد مرکزی آمدند و رسیدگی کردند و افراد تازهای را آوردند.
در آن ۶ ماه هم امور را با یک شورای موقت که در رأس آن خود معظم له بودند، استاندار وقت، رئیس دادگاه انقلاب و سه نفر از سپاه اداره کردند. سه نفراز سپاه سردارشهید یاغچیان و شهید حسین بهروزیه و حقیر. کارهای اجرایی سپاه به مسئولیت بنده اجرا میشد، اما شورا ۶ نفر بود و حاج آقا در رأس آن بودند.
* فارس: بعد از ۶ ماه چه کسانی عضو شورا بودند؟
بعد از ۶ ماه از ستاد مرکزی آمدند و رحمان دادمان به عنوان فرمانده سپاه انتخاب کردند و چیتچیان رئیس ستاد و بنده هم به عنوان فرمانده عملیات و چند نفر دیگر از برادران را انتخاب کردند و شورا تکمیل شد.
مسئله محاصره سوسنگرد که پیش آمد، شبانه با چیتچیان رفتیم منزل ایشان. در هم که زدیم خود آقا در را باز کرد. نصف شب بود. رفتیم داخل و گفتیم آقا تماس گرفته و گفتهاند که در محاصره هستند. آقا نگذاشت صبح شود و همان لحظه راهی تهران شدند.
* فارس: با هلیکوپتر رفتند؟
خیر، آن موقع اینطور کارها رسم نبود. با ماشین رفتند. بعدها هلیکوپتر و این چیزها در اختیار سپاه قرار گرفت. یک ماشین بلیزر بود که حضرت امام هدیه فرموده بودند. با همان ماشین رفتیم که چون ضد گلوله شده بود، خیلی سنگین بود و هر چهار چرخ آن وسط راه پنچر شد و ما ماندیم و بیابان. آقا گفت یک وقت توی دلتان نیاید که چرا اینطور شد؛ این دلیل بر قبولی زیارت شماست. من به نزدیکترین سپاه یکی از شهرهای شمال که نمیدانم نوشهر یا جای دیگری بود، رفتم. یک پاسگاه سپاه بود و امکانات زیادی نداشت. گفتم با حاج آقا مدنی هستیم و اینطور شده. به محض اینکه اسم حاج آقا را شنیدند گفتند: یک پیکان و یک آهو داریم. گفتم: اگر به آقا بگوئیم که معلوم است کدام ماشین را میگوید بیاورید، اما شما آهو را بدهید. آمدیم و آقا را سوار آهو کردیم و برادرها ماندند که تایر بخرند و با همان ماشین ضد گلوله بیایند. وقتی نزد حضرت امام رفتیم، ایشان پیام دادند که سوسنگرد باید آزاد شود که همینطور هم شد و ۲۴ ساعت طول نکشید که سوسنگرد آزاد و بچههای ما از محاصره آنجا رها شدند.
مدنی اسدالله در میدان نبرد شیر بود
آقای مدنی اسدالله بود، منتهی در میدان نبرد شیر بود و در برخورد با فقرا و درماندگان مثل آقا علی (ع) رئوف بود. من فرمانده سپاه هشترود بودم، آمدم تبریز. جو تبریز نامساعد بود و حزب منحله خلق مسلمان اذیتها میکردند. ما برای اینکه شهر را کنترل کنیم، اکیپبندی، تقسیمبندی و گشتهای شهر را راهاندازی کردیم. همان شب اول که این کارها را کردیم، به ما اطلاع دادند که جایگاه و محراب نماز جمعه را آتش زدهاند. نخستین اکیپ گشت را به آنجا فرستادیم. وقتی رسیدند گفتند سوخته و تمام شده، خود من رفتم و دیدم که هیچکس نیست و کسی مسئولیتش را به عهده نمیگیرد. گفتیم در شهر گشتی بزنیم ، آمدیم جلوی حزب رستاخیز سابق که مقرر حزب خلق مسلمان بود و با نیروهای خلق مسلمان درگیری لفظی پیدا کردیم، البته آنها تیراندازی کردند، اما ما تیراندازی نکردیم. بعد از گفتوگو، ما را به عنوان مهمان به داخل ساختمان کشیدند. بعضی از آنها ما را میشناختند و دعوتمان کردند. ما به این فکر بودیم که با مسئولان آنها مذاکره کنیم، اما آنها ما را گروگان گرفتند. سردار شهید شفیعزاده هم همراه ما بود. او از ما جدا شد و به سپاه خبر برد که جریان از این قرار است و اینها را به داخل بردهاند. آنها از ما پذیرایی کردند و ما تصور کردیم مسئلهای نیست، نگو که اینها اعلام کردهاند که ما را گروگان گرفتهاند و سپاه هم تذکر داده که اگر اینها را آزاد نکنید چنین و چنان میکنیم. ساعت ۱۲ ، ۱ شب شد و یکی از مسئولان آنها که یک روحانی بود، آمد و روبروی من نشست و تا آغاز کردیم به صحبت، دیدیم سپاه حمله کرده که ما را آزاد کند.
میخواهم از مظلومیت آقا بگویم که در آن مقطع از طرف حزب منحله خلق مسلمان به آقا جسارتهای زیادی شد، اما آقا با متانت رفتار کرد و هیچ حرفی نزد. آقا همیشه آنها را به آرامش دعوت میکرد و میخواست به آنها بصیرت بدهد. همیشه میگفت حقیقت را بیابید.
آقا میدانست که آنها در اشتباهند. هرگز با آنها با زور رفتار نکرد، فقط نصیحتشان کرد. حتی آن فردی را هم که خیلی جسارت کرده و دادگاه، دستگیرش کرده بود، دستور داد آزادش کنند. هیچ برخوردی هم با او نکرد. این جور شکیبا و مهربان بود و همواره سعی میکرد به بصیرت افراد اضافه کند. تلاشش این بود که مردم ناآگاه را آگاه کند. چماقی برخورد نمیکرد.
در آن شرایط هیچ وقت نماز جمعه را تعطیل نکرد، بلکه کفن پوشید و آمد و در جایگاه سوخته، خطبه خواند. ابداً به روی خودش نیاورد که جایگاه سوخته است. خطبههایش پر از نصیحت و آگاهی دادن به مردم بود. هنگام بازگشت تعدادی از اوباش خلق مسلمان، نمازگزاران را با قمه و چماق و هرچه که به دستشان میآمد، آزار دادند. تعدادی از اینها با نصایح و رهنمودهای آقا متوجه اشتباهشان شدند، اما عدهای از آنها هنوز که هنوز است متوجه نشدهاند و نخواهند شد.
نمازهای یومیه آقا همیشه با جماعت بود. امام جمعه وقت بود، اما با پای پیاده تا داخل بازار، مسجد آیتالله خسرو شاهی میآمد و نماز ظهر میخواند. شبها هم در مسجد «شکلی» که نزدیک منزلش بود، نماز جماعت میخواند. اصلاً این نمازها را تعطیل نمیکرد.
آقا بسیار روی هزینههای منزل حساس بود و شخصاً نظارت میکرد. یادم هست در یکی از مأموریتها با چند تن از محافظان حاج آقا رفتیم بیرون صبحانه خوردیم، چون دیدیم صبحانه حاج آقا خیلی ساده است. وقتی برگشتیم و سوار ماشین شدیم، حاج آقا پرسید: شما امروز صبحانه را کجا خوردید؟ همه سکوت کردیم. بعد یکی از برادرها گفت: حاج آقا امروز صبحانه را بیرون خوردیم، گفت: کار خوبی کردید. چقدر خرجتان شد؟ حاج آقا رو کرد به حاج صمد و گفت: این مبلغ را از کیسه سیاه به اینها میدهی، کیسه سیاه مال خودش بود و به بیتالمال ربطی نداشت. وقتی گفتیم: صبحانه این قدر شده، یک تشری هم به ما زد که صبحانه این قدر؟ اما از پول شخصی خودش پرداخت کرد.
* فارس: از رابطه شهید مدنی و امام خاطرهای دارید؟
رفیقی در سپاه داشتم که شهید شد. یک روز باهم صحبت میکردیم. من به او گفتم: حسین! آرزویی داری که برآورده نشده باشد؟ او بدون اینکه تأمل کند، گفت: بله، دیدار با امام. آن موقع شهادت خیلی خواهان داشت و من فکر میکردم خواهد گفت شهادت. میخواهم ارتباط آقا با حضرت امام را برای شما توضیح بدهم. من چیزی به حسین نگفتم. البته او هم عضو شورای موقت سپاه بود، شهید حسین بهروزیه. بلند شدم و رفتم بیت آقای مدنی و گفتم آقا یکی از برادران ما هست، با او چنین صحبتی کردم، گفت هیچ آرزویی در دنیا ندارم، مگر دیدار با امام. آقا فوراً کاغذی را برداشت که بنویسد. من فوراً فهمیدم میخواهد چه بنویسد، گفتم آقا دو نفریم. یادداشتی به اندازه کف دست نوشت و داد به من، دیدم خطاب به آیتالله توسلی نوشته برگشتم و به حسین گفتم بیا بگیر. یادداشت را که از دست من گرفت، زد زیر گریه نامه را از دستش گرفتم و گفتم نامه را خیس نکنی، میخواهیم با این برویم خدمت حضرت امام بعد پرسیدیم کی برویم؟ حسین گفت همین الآن پیکان جوانان صحیح و سالمی داشت. همان روز راهی جماران شدیم. حتی لباس هم عوض نکردیم و با همان لباس سپاه رفتیم. هنوز اذان صبح نشده بود که به جماران رسیدیم. یادم نمیرود که حسین با چه شوقی ماشین میراند. ایست بازرسیها را رد کردیم تا رسیدیم به در بیت امام نامه را دادم به مرحوم آیت الله توسلی دیدم که عدهای دارند برمیگردند، مرحوم توسلی گفت: حضرت امام ملاقات نمیدهند و این آقایان هم دارند بر میگردند؛ من خیلی از آنها را میشناختم که نام نمیبرم. گفت آقا ملاقات نمیدهند، اما حالا باشید تا ببینم چه کار میتوانم بکنم.
ما ناامید شدیم، اما ایستادیم. چند دقیقه بعد آیتالله حسن صانعی آمد دم در و گفت: فرستادگان آقای مدنی بیایند. ما رفتیم داخل حضرت امام با لباس راحتی در ایوان روی صندل نشسته بودند؛ هیچکس هم نبود، فقط ما بودیم. نمیدانم پلهها را چه جوری رفتیم بالا در میان آن شور و گریه، من فقط توانستم بگویم آقای مدنی خدمتتان سلام رساندند، نمیتوانستیم چیزی بگوئیم؛ امام دستی به سر ما کشیدند و فرمودند پاسدار هم که هستید، ما هم که جوابمان لباسهایمان بود، آقا فرمودند، به آقای مدنی سلام برسانید؛ منظور اینکه ارتباط آقا با امام به این شکل بود که با یک یادداشت کوچک، شخصیتهای بزرگ را راه نمیدادند، ما را که هیچ کاره بودیم به خاطر آن دو خط راه دادند این احترام آقا نزد امام بود؛ آقای مدنی هم امام را بالاتر از پدر خود میدانست و امام برای ایشان همه چیز بود.
* فارس: در اعزام نیروها چه صحبتهایی میکردند؟
آقا همیشه از عاشورای حسینی صحبت میکرد و میگفت این درس، آموخته شده از عاشورای حسینی است. شما که امروز از اسلام و مملکت خودتان دفاع میکنید، یاران امام حسین (ع) هستید. شمایی که با خانوادهتان خداحافظی کردهاید و به جبهه میروید اجرتان با خداست؛ بعضی از رزمندگان هم که اعزامشان نمیکردیم، حالا یا سنشان نمیرسید یا نوبتشان نشنده بود، چون همه را یکجا نمیشد اعزام کرد، همه را نوبتبندی کرده بودیم، مخصوصاً پاسدار رسمیها را که کادر گروهان و گردانها بودند، اینها میرفتند و در خانه آقا متحصن میشدند تا از آقا یادداشت میگرفتند و یا آقا به ما توصیه میکرد که اینها را اعزام کنید؛ وضع اینطور بود.
* فارس: آیا از حضور ایشان در جبههها خاطرهای دارید ؟
آقا در اوایل جنگ و در سال ۶۰ به شهادت رسیدند و زمان زیادی نبود که به جبهه بروند، اما سرکشیهای دائمی داشتند و لباس سپاه را هم در زمان بنیصدر پوشیدند. بنی صدر با سپاه همکاری نداشت و آقا برای تقویت سپاه و پشتیبانی از آن این لباس را پوشیدند و به این وسیله، خود را به سپاه منتسب کردند. تنها ایشان نبود آیتالله اشرفی اصفهانی هم با آن سنش، لباس سپاه پوشیده و در جبهه حضور پیدا میکرد. کار مهمی که آقا در ارتباط با جنگ انجام داد، تشکیل سپاه مردمی پشتیبانی جنگ در تبریز بود. شهید بزرگوار عدهای از بازاریان را جمع کرد و این مأموریت را به عهدهشان گذاشت. ما بسیاری از بازاریان، خیران، اصناف و فرزندانشان را داشتیم که خودشان و مالشان را در راه جبهه و جنگ ایثار کردند.
یک بار از قرارگاه خودمان به قرارگاه خاتم میرفتم؛ همین که پیاده شدم که وارد سنگر شوم، دیدم یکی از تجار تبریز، گونیهای برنج و حبوبات را به پشت گرفته است و میبرد که به انبار برساند. ایشان هنوز زنده است و خدا حفظش کند، در تبریز کارخانه و چندین و چند کارگر دارد، اما آنجا کارگری میکرد؛ این از آموختههای شهید مدنی بود؛ مردم شیفته اخلاق او بودند.
به نکات زیر توجه کنید